کاش دل ها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجابت می شد
.
.
.
کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست
این جمله ها رو توی بلاگی خوندم که روزگاری سعی میکردم همراه با گذشته این بلاگ رو هم فراموش کنم
ولی.......
روزشماری به پایان یک فصل دیگر از زندگی من
همراه با شادی بی انتهای من و شروع یه استراحت هر چند کوتاه
6 روز به انتها
وقتی میخوام بگم ولی انگاری که لبهام به هم دوخته میشن
اشکام خود به خود جاری میشن وجز شونه های امن تو جایی نیست که بتونم راحت گریه کنم
دلم گرفته
دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بیقراره
این راه دور هم خبر از دل من که نداره
آروم ندارم
یه نشونه میخوام واسه قلبم.....
در امتحان عشق
من مانده ام ویک برگه سفید!!
یک دنیا حرف ناگفتنی...
ویک بغل تنهایی ودلتنگی...
درددل من در این کاغذ کوچک جانمیشود!
در این سکوت بغض آلود...
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
وبرگه سفیدم
عاشقانه قطره را در آغوش می کشد!
عشق تو نوشتنی نیست...
در برگه ام کنارآن قطره
یک قلب کوچک می کشم!
وقت تمام است .
برگه ها بالا...