به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

....

شاید تا امروز این تصور رو داشتم که یه همچین روزی خیلی راحت تصمیم میگریم و حرف دلم رو قبول میکنم

ولی حالا  که شوخی شوخی جدی شده  از این که بخوام وارد یه زندگی دونفره  بشم میترسم 

 نمیدونم شاید به خاطر ترس از ناشناخته ها باشه 

نمیدونم باید چقدر فکر کنم تا تصمیم بگیرم

اصلا باید چه چیزایی رو ملاک انتخاب قرار بدم

شما ها چی ؟

تا حالا این حس رو داشتین 

زندگیم شده یه چند راهی بزرگ

 

به نظر شما چه چیزایی میتونه یه ملاک خوب باشه

واسه انتخاب یه نفر 

تا بعد از اون پشیمون نشم از تصمیمی که گرفتم؟

مرگ ماهی ها


بال و پرهای شکسته
جغد پیر و زشت و خسته
گوید از طوفان رهایی نیست
دلم بر مرگ ماهی ها می سوزد
دلم از فکر دیوار بلند شب می گیرد
دلم در این شب سنگین
هوای تازه میخواهد
هوای تازه ی دریا
طلوع تازه ی خورشید
صدای گرم یک باران

گیاهی سبز در گلدان
دلم فریاد می خواهد
رهایی , زندگی , پرواز می خواهد
دلم در سینه می میرد
دلم در سینه می گیرد
دلم بر مرگ ماهی ها به آرامی درون سینه می گرید

کوچه های تنگ و خسته
خانه ی دلگیر و بسته
گوید اینجا رهگذاری نیست
دلم بر مرگ ماهی ها می سوزد

آخرین سنگر

اینجا تنها جایی هست که حرفامو واسه تو مینویسم ...
واسه تویی که همیشه هستی و نمیدونم چرا خیلی وقتا به حرفام گوش نمیدی و یا این که میشنوی و نمیخوای بفهمم که همه حرفامو میدونی....
تویی که این دل کوچولو رو به من دادی تا طاقت غمهای دیگران رو نداشته باشم و بشم سنگ صبور همه و خودم یه شنونده نداشته باشم ....
کسی باشم که همه وقتی غمگین و دل تنگ میشن بیان سراغم و شادیهاشون واسه دیگران باشه....
گله نمیکنم از تو ......... 
چون تو تنها کسی هستی که بی هیچ چشم داشتی به حرفام گوش میدی و نمیخوام از دست بدم تو رو 
نمی خوام از تو یکی دور شم ....
این روزا خیلی غمگینم و نمی خوام کسی رو ناراحت کنم ولی نمیدونم چرا همیشه همه چی رو خراب میکنم ....
دلتنگ ترین ادم این زمین خاکیت شدم و هنوز هم کسی رو پیدا نکردم که بتونم حرفای دلم رو بزنم یعنی واقعا کسی پیدا میشه که بفهمه حرفای دلم رو ....
همه یه جورایی دنبال اینن که درد دلاشون رو بگن و برن ....
حال و حوصله شنیدن حرفای این دل سنگین من رو ندارن که واسه چی غمشون رو بیشتر کنم..
بی خیال....

وقتی تو رو دارم دیگه این ادما رو میخوام واسه چی....

این روزا به خاطر علاقه بیش از حدم به یه دوست خیلی رنجوندمش 
فقط واسه ااین که نمی خواستم احساس و دل مهربونش مال کس دیگه ای باشه 
حرفای بدی زدم که اصلا باورشون نداشتم 
و اون رنجید و حالا شدم بد ترین دختر دنیاش
یه وقتی میگفت من بهترین دوستشم تا یه شب قصری که ساخته بودم توی اقیانوس خیالم با یه صدا و یه لرزش فرو ریخت
و حالا منم که به خاطر گفتن یه حرفایی بدترین ادم این زمینم 
نمیدونم ....شاید حق با اون باشه و منم که مشکل سازم 
شاید توی این ارتباط چیزی کم گذاشتم که نمی تونم دوست خوبی باشم و همیشه یکی باید در کنارم قرار بگیره و به خاطر این فاصله مزخرف همه احساسم با یه صدا تقسیم شه

واقعا اگه بخوام منطقی فکر کنم من فقط یه صدا هستم 
یه صدا........... که اگه نباشم هم زیاد مهم نیست 
چه فرقی به حال اون داره 
وقتی میتونه یه کس دیگه داشته باشه که براش حرف بزنه و بخنده در کنارش 
مگه ما ادما چه فرقی داریم با هم ...
هیچی........
 
فقط
 اخرین سنگر سکوته 
 خیلی حرفا گفتنی نیست
اخرین سنگر سکوته
سکوت سکوت
و باز هم سکوت

دوستی از جنس باران ....

همه چیز با باران بهاری زیبایی اغاز شد.
شکوفه ها ی رقصان بستر زمین را نقش باران میکردند.
زندگی سرشار از سبزی و خنکای نسیم و شبنم بود....
گل های بنفشه زیبایی خود را تقدیم چشمان دوست ابریشمی میکردند...
چه مخمور و دلبرانه نسیم گلبرگ ها را می رقصاند و دل مهربان ابریشمی را به سوی خدا دعوت میکرد ...
سوز دلش را قطره اشکی که نرم بر گونه اش می رویید اشکار میکرد .
با وجودی سراسر ارامش و با صفای دل که بر جان هر کسی می نشست
با معبود خویش راز و نیاز میکرد....
رهگذری که نگاه های سرد و بی روحش بر زنگار دلش دلالت می کردند از کنارش میگذشت
لختی درنگ کرد
و پوز خند زنان پرسید:
ایا تو مشغول کاری هستی؟
فکر و ذهن دوست ابریشمی با خلوص و عاری از خود خواهی همه متوجه خداوند مهربان بود
رهگذر دوباره پرسید : مشغول راز و نیازی؟
دوست ابریشمی لختی درنگ کرد .سپس با خود و برای رهگذر چنین گفت :

زندگی عشق است.
زیستن.... شور و شوق.
و دوست..... محبت را می طلبد
سر خوشی.... آواز
آواز ....دل بی کینه 
ودل آرام ...مسحور سماع خویش خواهد بود....
مقایسه....اندوه
اندوه..... تملک و اسارت 
و در پایان سرگشتگی روح را دارد.


دوست ابریشمی اهسته سر بلند کرده و از رهگذر تنها پرسیده بود:
می دانی معنای اینها که گفتم چیست؟
 رهگذر اهی کشید
سر تکان داد و شنیده بود:
این یک قانون است

اگر لذت را در زندگی دیگران بجویی....نه کام دلت شیرین شود ونه روح مشتاقت قرار گیرد.


در اوج شادمانی دیگران 
فقط یک ناظر باش و بس.....
نه بپرس و نه ببین ...
بگذار دیگران از تو شکوفایی درون و ارامش برون را یاد بگیرند

چه مهربان است این دوست ابریشمی 
و زمان رهاشدن خود این را به من فهماند
و باز به نیایش خود مشغول شد و با خود چنان رفتار میکرد که می گفت......


دل شکست

دل شکست
دال ....لام......

زندگی باغی است......که با عشق باقی است.
عشق .....دلایل دل را میفهمد.
مشغول دل باش .......نه دل مشغول
چه باشکوه است جاری شدن.... ابی اسمان
و سبز شدن ...زمین
اگر فرهاد باشی......همه چیز شیرین است.
عکسم... بر عکس خودم.....همیشه لبخند میزند و هیچ گاه پیر نشد
دل نشکن وجود ندارد.......دلی نشکن
ابر برای سر سبزی.... ابروی خود را گرو گذاشت
وقتی غمم را باور میکنم..... اشکم بارور می شود
عشق .......ما شدن و ماه دیدن است
فصل بهار گل کاشت....تا مشکل زمستان حل و فصل شود
بیشتر غصه های ما.........از قصه های خیالی ماست
با گره زدن سبزه.........گره ای باز نشد
وقتی دل میگیرد........ چشم می گرید.
و باز دل شکست...
دال........لام...........