به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

(.......)

 من اینجا ایستاده ام تنها ولی با یک تکیه گاه محکم تر از کوه هایی که اطراف شهرم را گرفته اند

من اینجا هستم با صدایی که سالهاست درون من خفته و به یکباره  بیدار شد

وقتی حقیقت  درونم جلوه گر شد شکستم .... ولی

صدای تو 

صدای نفسهای تو که لحظه لحظه کنارم بودی و من غافل از حضورت . یاریگرم شد و من دوباره همان مینایی هستم که باید باشم 

تو میدانی از چه سخن میگویم 

از تو 

از تویی که برای من نوشتی 

و این بار نزدیکترم به تو 

بی هیچ سایه ای از سنگینی سخن ناگفته ای  که باید از لحظه اول  گفته میشد...

مادر بزرگ جونم


باز هم یک نفر دیگه این دنیا رو ترک کرد کسی که برای خیلی ها عزیز بود 
مادر بزرگی دوست داشتنی که لحظه هایی که در کنار نوه هاش بود بهترین دقایق بود 
وقتی به خاطر حرف شنو بودن از گوشه چارقد گلدار زیبایی که بر سر داشت به بچه ها ابنبات میداد 
وقتی که از بین قرآن اسکناسهای تا نشده رو به بچه ها عیدی میداد 
وقتی میدیدمش که لبه حوض وسط حیاط نشسته و وضو میگیره 
یاد مامان جونم می افتادم که وقتی کوچولو بودم میگفت:
 مامان نیا نزدیک حوض میافتی توی اب و میشی ماهی حوض نقاشی 
و کاشی های ابی کوچولوی حوض جادوت میکنن و دیگه مینای من نیستی 
منم از ترس این که مینای ناز نازی مامان جون نباشم هیچ وقت نزدیک نمیشدم به اون حوض بزرگ
ولی حیف که خیلی زود اون لحظه ها واسه من تموم شد و حالا هم برای یه سری بچه ناز نازی دیگه 
که همه شادیشون دیدن مادر بزرگ ماهشون بود
و این تکرار زندگی ماست
گاهی ممکنه ما... حتی فرصت مادر بزرگ بودن رو هم نداشته باشیم

:-(

 ما اومدیم توی این دنیا که چی کار کنیم 

هم دیگه رو اذیت کنیم 

دل همو بشکنیم 

به هم توهین کنیم 

و....

یا این که همو دوست داشته باشیم 

محبت کنیم به هم

و احترام بذاریم به شخصیت دیگران 

و.......

واقعا کدوم بهتره؟

کاش کمی به رفتارامون فکر کنیم

دلتنگم برای خودم

می خوام بنویسم از اون چیزایی که برای پنهون کردنشون به نقاشی رو اوردم اونم سخت ترین نوع نقاشی ایرانی 

همیشه یه ذهنیت داشتم  که یه روز نیمه گمشده ای که همه دنبالش هستن واسه من هم پیدا میشه  ولی این نیمه واسه ی من ادمی نبود چون هر انسانی که پاشو گذاشت توی زندگیم با عنوان دوستی بدجوری ناراحتم کرد ورفت 

حالا میدونم که چرخش این قلم مو های ظریف کوچولو روی کاغذای من تمامی غصه هامو مخفی میکنن تمامی دلتنگیهام و لحظه های سختی رو که پشت سر گذاشتم و پیش رو دارم 

میدونم که نباید دل بسته بشم 

نباید احساسم رو بگم به کسایی که اگه بفهمن دوستشون داری اونقدر ازار میدن تو رو که از این دوست داشتن پشیمون شی  

همه تلاشی که میکنم برای اینه که نمی خوام احساس کنم که بیهوده اومدم توی این دنیا  احساس که هر بار که کتاب های صادق هدایت رو خوندم به من دست داد

ولی هنوز هم عاشق خوندن اون کتاب ها هستم  چون بهم کمک کرد خودم رو پیدا کنم توی خطوط رنگ و رقص قلم رو ی کاغذ  

می خوام خودم باشم مینا 

همون مینایی که یک بار نوشتم شفاف نیست ولی حالا می خوام به وضوح به شفافی معنی اسمی که به من دادن باشم

الهی!

خاطرم هست که بار ها در گرداب نا امیدی و یاس بی هدف سرگردان بودم و دستان یاری گر تو مرا رهایی بخشید 
خاطرم هست که در لحظه های کبر و غرور و سراسر تاریکی با دریایی از نور مهربانی و بخشش مرا هدایت فرمودی 
 خاطرم هست که همیشه من عهد شکن بودم و باز تو مرا به درگاهت خواندی
و پذیرفتی
 و من می خواهم که همیشه (( خاطره )) باشم.

خیانت

ازش پرسیدم چرا به زنت خیانت میکنی و با یه زن مطلقه و چنتا دختر دیگه هم هستی؟

مگه نباید این طوری باشه که خانومت تنها الهه پرستیدنی زندگیت باشه ولی تو میگی فلانی رو می پرستم

کسی که مادر 2 تا پسر خوشگلت هست و خودش هم به نازی عروسکه چی؟

گفت : من خانومم رو شدیدا دوست دارم و این مسئله هیچ تاثیری تو زندگیم نداره

اینو بدون همه مردا همین طوری هستن 

باورم نمی شد کسی که 15 ساله ازدواج کرده و الان نزدیک 44 سالش هست این حرف رو بزنه

خودش قبول نداشت که خیانت میکنه

من دیگه حرفی نزدم و سکوت کردم

ولی 

واقعا همه مردا همین طوری به زنشون خیانت میکنن؟

شما بگین 

من هنوز هم متعجب این مسئله هستم