پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی- از شیطنت – بازی کنان
بست با دستش دهان استکان !
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد.
خشک لب. می گشت. حیران .راه جو
زیر و بالا . بسته هر سو .راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر.
هر چه بر جهد وتکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و ان نعمت لذیذ .
لیک آزادی گرامی تر .عزیز
فریدون مشیری(از دیار آشتی)
سلام.
از سایت من هم بازدید کنید. لینک های جالب از همه چیز و همه جا .
جمشید
سلام
حتما سایت شما رو می بینم
مرسی از حضورتون
لیک آزادی گرامی تر .عزیز ...
زیبا بود ...
ممنونم...
سلام
مرسی از این که به دیدنم اومدین
حتما بلاگ شما رو می بینم