زره گسسته،
ز اسب اوفتاده و ،
خسته،
سپر به خاک نشسته
شکسته شمشیرم.
هنوز اگر چه ز خورشید
هنوز اگر چه ز برگ
درین غروب خزان،چشم بر نمی گیرم
بگو در آید مرگ!
صدای قهقهه ای گنگ،میرسد از دور:
...ـ(کجا شنیدی کز روبه رو در آید مرگ؟
همیشه وقتی خنجر ز پشت سر ، ناگاه!
میان کتف تو بنشست و ، راه آه تو بست
نشانه ای ست که ،
بی گفت و گو در آید مرگ!)
( فریدون مشیری)