به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش»


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

....

کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم...

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود...

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند...

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم...

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود...

کاش قلبها در چهره بود...

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد...

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم...

سکوت پُر، بهتر از فریادِ تو خالیست...

سکوتی را که یک نفر بفهمد،

بهتر از هزار فریادی است که هیچکس نفهمد...

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست...

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد...

دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد، 

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن، 

بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه...

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم، 

بزرگ شدیم تو خلوت...

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست،

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه...

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم،

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی...

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم...

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن،

بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه...

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم...

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون میرفت،

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم...

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم،

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه...

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون، داشتن کوچکترین چیز بود،

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون، داشتن بزرگترین چیزه...

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود،

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم...

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترهارو درمی آوردیم،

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون برمی گردیم به بچگی...

بچه بودیم درددل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند،

بزرگ شده ایم درددل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچکس نمی فهمد...

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت،

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره...

بچه که بودیم بچه بودیم،

بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچه هم نیستیم...

ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم...

حقیقت داره دلتنگی

دلیل اینکه آرومم ، امید لمس دست هاته
همین لبخند پنهانی ، کنار لحن گیراته 
دلیل اینکه تنهایی ، همین دست های تنهامه
همین دنیای تاریکم ، همین تردید چشمامه

.

.

.

تو در گیری ، نمی دونی ، چه رویایی به من دادی
اگه فکر می کنی سردم ، برو رد شو ، تو آزادی (تو آزادی)

.

.

.

.


.
نه اینکه سرد و مغرورم ، نه اینکه دور از احساسم
بذار دست دلم رو شه ، بذار رویا رو بشناسم
تموم شهر خوابیدن ، من از فکر تو بیدارم
یه روز می فهمی از چشمام ، چه احساسی به تو دارم

هوای تو

از کجا باید شروع کرد کرد
قصه ی عشقو دوباره 
با زمین خیلی غریبم با هوای تو صمیمی
دیده بودمت هزار بار تو یه رویای قدیمی
به نگاه چشم گریون یه فرشته رو زمینی 
چشامو به روت می بندم تا که اشکامو نبینی

با تو فریاد یه عمر و و و میکشم تا اوج باور 
دلای آبی همیشه میمونن بی یار و یاور 
از کجا باید شروع کرد قصه ی عشقو دوباره 
تا همه بغضهای عالم سر عاشقی نباره 
از کجا باید شروع کرد قصه ی عشقو دوباره 
تا همه بغضهای عالم سر عاشقی نباره
نباره ه ه ه 

غربت ارزوهامون دل طاقتو شیکونده 
نگو تو شهر حقیقت واسه ما جایی نمونده 
نگو دیره واسه گفتن سهمم از دنیا همینه 
که تو تنهایی شبهام کسی اشکامو نبینه/ کسی اشکامو نبینه
از کجا باید شروع کرد قصه ی عشقو دوباره 
تا همه بغضهای عالم سر عاشقی نباره 
از کجا باید شروع کرد قصه ی عشقو دوباره 
تا همه بغضهای عالم سر عاشقی نباره

از کجا باید شروع کرد کرد
آ آ آ آ آ آ آ آ آ

فتح باغ

آن کلاغی که پرید 
از فراز سرما 
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود 
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر 
 همه می دانند
همه می دانند 
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس 
باغ را دیدیم 
و از آن شاخه بازیگر دور از دست 
سیب را چیدیم 
همه می ترسند 
 همه می ترسند اما من و تو 
 به چراغ و آب و آینه پیوستیم 
و نترسیدیم

ادامه مطلب ...

این همه از عشق گفتیم و شنیدیم

ولی باز هم معنای واقعی اون رو درک نکردیم 

دیگه شنیدن جمله هایی مثل دوستت دارم 

من عاشق تو هستم 

واست میمیرم و .............

بی مفهوم شده  و فقط میشه لبخند زد  و هیچ حرفی در پاسخ به اونها نداشت 

چرا نمیشه باور کرد که این جمله ها حقیقی هستن و واسه فریب دادن نیست

چرا دنیامون به جای رنگی بودن خاکستری رنگ شده

رنگ دروغ 

فریب 

خیانت 

و.......

ولی با همه اینها میشه عاشق نبود و از زندگی و زیبایی هاش لذت برد به جای اشک ریختن برای کسی که قدر احساس لطیف تو رو نمیدونه و به خواسته های خودش فکر میکنه 

در لحظه زندگی کنیم و از زیبایی های دنیامون نهایت استفاده رو داشته باشیم تا بعد ها حسرت نخوریم بهتر نیست؟