دیشب دلم گرفته بود
مثل هوای بارونی
دلم هواتو کرده بود
هوای شیرین زبونی
دلم می خواست گریه کنم
بگم که سخته تنهایی
ای همصدای اشنا بگو که پیشم میمونی
نمیدونم کجایی و چه حالی و چه می کنی
ولی صدات تو گوشم می گی که انجا می مونی
رفتم کنار پنجره گفتم شاید ببینمت
دیدم محاله دیدنت چون گل باید بچینمت
رو صندلی نشستم و یهو دیدم یه قاصدک اومد پیشم
خبر اورد ای اشنا یه رازی رو بهت بگم
گفتم بگو
اهی کشید اومد نشست رو شونه هام
یواشکی چشاشو بست تا نبینه اشک چشام
می گفت که تو یه راه دور یه راه دور و سوت و کور
مسافری نشسته بود مسافره غریب و دل شکسته بود
از تو همش شکوه می کرد با اشک گرم و دل سرد
میگفت که یادت نمیاد اون روزای اخری رو
چه قدر دلش می خواست که تو صداش کنی نگاش کنی
بهش بگی دوسش داری به شرطی تنهاش نزاری
تا اومدم بهش بگم برو بگو دوسش دارم پاش میشینم
دیدم که اون رفته بود و منم دارم خواب میبینم.........................
آتشی هستی در وجودم که همیشه از خاموش کردنش می ترسم !
وهمه اینها به خاطر این است که تو در قلبم ریشه کرده ای
و در عمق روحم و قلبم جای گرفته ای
از بی تو بودن همیشه می ترسم
نبودنت مرا دیوانه می کند
به روزهای بی تو بودن..................
سلام
گرچه دیر ولی اوینار به روز است
منتظر حضور شما هستم
مثل هوای بارونی
یه روزی یه وقتی
وقتی رفتم
خوب یادمه یه نفر گفت
:
وقتی رفتی برات e-mail می دم
حالا خیلی وقته
...........................
تازه منم که e-meil زدم جوابی نداده
که بدونم خونده یا نه
منو به خاطر تموم نا مهربونی هام ببخش!
فکر نمی کردم از من بنویسی
چه خوب!
مینا روزهای سختی رو می گذرونم
نه به خاطر نبودن پریا
خسته ام
تنها
و کلافه
خیلی با گذشته فرق کردم
خیلی
همه ادهما تغییر میکنن ولی تو رو فکر نمی کنم