به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

تک گل آرزو

داستان ما داستان پروانه ای است که از دشت ها و کوه های سر به فلک کشیده

می گذرد...

و دریا های بیکران را پشت سر میگذارد ....

بالهای کوچک خود را بر هم میزند... 

گرمای جانسوز خورشید را تحمل میکند....

از گلستانهای پر گل و زیبا میگذرد ....

به برکه کوچکی در چمنزاری دور میرسد و در آنجا  تک گل کوچکی را میبیند....

 دل به آن داده و بر روی آن مینشیند  و در این هنگام صدای بالهای کوچک  پروانه ای  دیگر او را به خود می آورد....

و تصمیم میگیرد تا آخر عمر  در همان جای کوچک اما بهشت آرزو هایش بماند و با عشق زندگی کند.

 تک گل آرزوها همیشه در لابلای رویاهای کوچک نهفته است 

برای رسیدن به آن همیشه باید نزدیکتر را دید نه دور دست ها را

خیال

 من آن رودم که تنها آب دارم ،

نگاهی خسته و بی تاب دارم ،

من عشق نور دارم در دل اما ،

فقط تصویری از مهتاب دارم

رسوا

 راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی ،

هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم ،

راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی ،

عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم

روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت،

هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت،

چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید،

خودمانیم زمین این همه نا مرد نداشت

تنها

افسرده ، بی پناه ، پریشانحال ــــ

افتاده ام به گوشه ی تنهائی

من یکطرف نشسته ام و غمها

ایستاده اند گرم و صف آرائی

***

در بزم گرم زندگیم، بیگاه

سنگی فتاد و ساغر من بشکست

طفلم رمید و همسر من بگریخت

دستی رسید و رشته ما بگسست

***

عمری قرار زندگیم بودند

رفتند و هیچ صبر و قرارم نیست

خواهم ز چنگ حادثه بگریزم

ایوای من که پای فرارم نیست

***

کو خنده های کودک دلبندم؟

آن گر مخوی نغمه سرایم کو؟

آنکس که کودکانه گه بیگاه ـــ

میگفت قصه ها ز برایم کو؟

***

ایوای از شکنجه های تنهائی

کو همسرم؟ کجاست هماغوشم؟

فرزند من کجاست که با شادی ـــ

بالا رود ز دست و سر و دوشم؟

***

خاموش مانده خانه من امشب

در آن خروش و همهمه بر پا نیست

دلبند کودکم که دلم میبرد ـــ


آرام جان خسته «‌ بابا » نیست

***

ای تک ستاره های شب تارم

ای اشکها! ز دیده فرو ریزید

ای لحظه های غم زده! بنشینید

ای دیوهای حادثه! بر خیزید

***

در این شب سیاه غم آلوده

من هستم و سکوت غم انگیزی

وز این سیاه چال ،نصیبم نیست ـــ

جز وای وای شوم شباویزی.

از کتاب طلوع محمد/مهدی سهیلی

...

به جای بازی کردن  نقش آدمهای مهربون و دلسوز و آرزو کردن واسه اون دختر بچه  یا همه بچه های فقیر تویی که به قول خودت خیلی خیلی خیلی پول داری  چرا کاری نمیکنی که اون بچه ها به آرزوهاشون برسن ....