داستان ما داستان پروانه ای است که از دشت ها و کوه های سر به فلک کشیده
می گذرد...
و دریا های بیکران را پشت سر میگذارد ....
بالهای کوچک خود را بر هم میزند...
گرمای جانسوز خورشید را تحمل میکند....
از گلستانهای پر گل و زیبا میگذرد ....
به برکه کوچکی در چمنزاری دور میرسد و در آنجا تک گل کوچکی را میبیند....
دل به آن داده و بر روی آن مینشیند و در این هنگام صدای بالهای کوچک پروانه ای دیگر او را به خود می آورد....
و تصمیم میگیرد تا آخر عمر در همان جای کوچک اما بهشت آرزو هایش بماند و با عشق زندگی کند.
تک گل آرزوها همیشه در لابلای رویاهای کوچک نهفته است
برای رسیدن به آن همیشه باید نزدیکتر را دید نه دور دست ها را
سلام ...
سر می اندازم کلاف " خیال بافی " ام را
می بافم
می بافم ...
به کوری چشم گره ها ، نقش " تو " را خواهم
بافت!
الهی ..... [گل]
تک گل آرزو ها گاهی یک گیاه گوشتخوار قاتل است... که تمام رویا ها و آرزوهارا می بلعد
شاید اینطوری باشه
ولی شاید هم نباشه
همه گلها یه جورایی جذبمون میکنن چه خوب باشن و چه بد