به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

خواستگاری۲

با کلی خواهش یکی از دوستان بابا قرار شد که 5شنبه یه مهمونی ساده باشه واسه اشنایی خانواده ما با این فامیل  دوست بابا.

من هم چون میدونستم یه مهمونی ساده هست زیاد در گیرش نشدم

5 شنبه ها بعد از ظهر کلاس نقاشی دارم  با یکی از صمیمی ترین دوستام یعنی مریم میریم کلاس

معمولا هم مریم اون شب رو پیش من میمونه . ما هم مثل  همیشه رفتیم کلاس  و خیلی زود برگشتیم خونه.

مریم هم اومد خونه ما البته با یه کم کنجکاوی  که ببینه این  خواستگار من چه شکلی هست

مریم مثل خواهر بزرگتر من میمونه  به خاطر همین هیچ چیز ندارم که اون خبر نداشته باشه ازش.

یه خورده شوخی که الان یارو که بیاد میبینی چشماش لوچ هست و از این جور حرفا وقتمون رو گذروند

حاضر شدیم

حدود ساعت 8:30 بود که مهمونا اومدن .

اول پدر اون اقا اومدن داخل بعدم مادرشون و خواهر کوچیکه که  خیلی ناز بود. بعد خود اقا پسر بابا.

من و مریم وقتی اقا  پسر رو دیدیم سر جامون میخکوب شدیم وای چه ابرو ریزی.....

خودش بود .

من که دست و پام رو گم کرده بودم مریم هم بدتر از من  فقط میگفت مینا  سعید؟

الان میگه که ما رو میشناسه بعدم  دیگه هیچی حکم اعدام صادر میشه

اصلا فکر نمیکردم شیطونیهامون این جوری دامن گیرم شه.

ما هر هفته جمعه ها  صبح برنامه کوه داریم اونایی که شیراز اومدن بلوار چمران رو میشناسن( میریم تپه چمران).چند هفته پیش هم با 4 تا از دوستام رفتیم کوه

با بچه ها قرار گذاشتیم که یه کمی سرگرمی ایجاد کنیم و بخندیم . اون روز چمران خیلی شلوغ بود .شهرزاد که از همه ما شیطون تر هست شروع کرد به اذیت کردن چند تا اقای محترم که اونا هم جدی گرفتن و ادامه دار شد واسه این که شماره تلفن بدن به ما

حالا این اقایی که اومده خواستگاری من همونی هست که به لیلا دوستم شماره داده و دوستن با هم   و همونی که اون روز من آینه ماشینوشو زدم و بعدم کلی خندیدیم و فرار کردیم

خودش هم خیلی تو فکر بود  سرش رو بالا نیاورد  نمی دونم چند بار گلهای قالی رو شمرد 

من و مریم هم حالا دیگه اروم شده بودیم و به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم

بالاخره گذشت . وقتی رفتن من و مریم  فقط می خندیدیم که این یارو چقدر بدبخته که این جوری شدو بیچاره لیلا .

 و تا خود صبح حرف میزدیم و از بیرون رفتنامون با سعید خان  یعنی همین اقای خواستگار و دروغایی که به ما گفته بود

فقط خدا رو شکر که به خیر گذشت 

پی نوشت1: از اون روز تصمیم گرفتم دیگه این جوری شیطونی نکنم  اخه شیراز یه جورایی خیلی کوچیکه 

پی نوشت 2: فکر کنم ارتباط سعید و لیلا به هم بخوره  چون خیلی دروغ گفته بهش (شاید به لیلا بگم دروغاش چی بوده)

پی نوشت 3: مریم کلی دعوا کرد با من که حالا ببین: اون روز چه قدر گفتم این کارا به سن ما نمیخوره و زشته

ببین چه طور ضایع شدیم و کلی نصیحت دیگه

پی نوشت 4: حق با مریم هست من اشتباه کردم

پی نوشت 5: خیلی از حرفایی که من و مریم زدیم حذف شده اخه یه خورده ........

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 21 مرداد 1388 ساعت 01:24 ق.ظ

نگفته بودی ناقلا!
گر چه میدونستم این روزا مشغله ات زیاد شده که خبری از ما نمیگیری!

دیگه واجب شد ما هم دست به کار شیم!
دارم پیر میشم !

با یه نوشته تو بلاگم start میکنم. (تقدیم به تو)
5 شنبه مینویسم برای تو در بلاگم اسمش میزارم خواستگاری


الان از فوضولی داره میترکه

بوووووووووووووووووووووووووووووووووم

سلام
مدت هاست که خبری ازت نیست توی بلاگم
منتظر هستم ببینم چی مینویسی
در ضمن تو که میدونی من خیلی فوضولم چرا حرص میدی منو

سپهر 21 مرداد 1388 ساعت 11:06 ق.ظ

حالم بد شد
ننویس اینارو دیوونه

ببخش که ناراحت شدی
چشم دیگه نمینویسم از این چیزا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد