به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

تنها بیا

 در خلوت شبهای من ، تنها بیا

پیمانه جو ، ساغر طلب

آشفته و شیدا بیا

دور از نگاه این و آن ، آشفته از رشک کسان

ای آرزوی من شبی در خلوتم تنها بیا

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید

داستان غم تنهایی من گوش کنید

گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی ؟

سوختن ، سوختم ، این سوخت نگفتن تا کی ؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته ، دیوانه ی رویی بودیم

بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پر سکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس دادم همه جا شرح دل آرایی او

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

الهی...

در میان تار و پود کلمات دنبال واژه زیبایی برای نوشتن ازتو...
چشمانم خیره به سیاهی آسمان و خلوت دلنشین آن...
جویبار کوچک اشک از کنار مژگانم در جریان...
قلبم در حسرت یک واژه...
تابش زیبای نور ماه بر پیکرخسته من...
و من همچنان به دنبال یک جرقه...
شاید شعر های بسیاری بتوان سرود ...
جملات زیبایی را میتوان در پی هم ردیف کرداما هیچ جمله ای زیبایی تو را آن گونه که هستی بیان نمیکند
تویی که هر وقت دلتنگم هر وقت از همه جا رانده و تنها هستم آغوشت بی منت برایم باز است 

منو به خاطر همه بدیها و اشتباهاتم ببخش و مثل همیشه هوامو داشته باش خدا جونم به حال خودم رهام نکن

تک گل آرزو

داستان ما داستان پروانه ای است که از دشت ها و کوه های سر به فلک کشیده

می گذرد...

و دریا های بیکران را پشت سر میگذارد ....

بالهای کوچک خود را بر هم میزند... 

گرمای جانسوز خورشید را تحمل میکند....

از گلستانهای پر گل و زیبا میگذرد ....

به برکه کوچکی در چمنزاری دور میرسد و در آنجا  تک گل کوچکی را میبیند....

 دل به آن داده و بر روی آن مینشیند  و در این هنگام صدای بالهای کوچک  پروانه ای  دیگر او را به خود می آورد....

و تصمیم میگیرد تا آخر عمر  در همان جای کوچک اما بهشت آرزو هایش بماند و با عشق زندگی کند.

 تک گل آرزوها همیشه در لابلای رویاهای کوچک نهفته است 

برای رسیدن به آن همیشه باید نزدیکتر را دید نه دور دست ها را

خیال

 من آن رودم که تنها آب دارم ،

نگاهی خسته و بی تاب دارم ،

من عشق نور دارم در دل اما ،

فقط تصویری از مهتاب دارم

رسوا

 راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی ،

هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم ،

راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی ،

عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم

روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت،

هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت،

چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید،

خودمانیم زمین این همه نا مرد نداشت