به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

به آسمان بگو...

گاهی ابری بودن بهتر از پر ستاره بودن است

سهم من

  سهم تو ، سهم من 

         سهم تو

         شوق دلم

         مستی من

         از نفس باور عشق

         در نوازشگری خاطره ات

         سهم من

         آمدن حس نیاز

         این اسارتگر بستان وجود

         در پی جستن تصویر نهان

         از گهر هم نفسی

         سهم تو

         حس تلاطم

         غزل موج غرور

         سفر ابر ملالت زده

         در زمزمه بارش چشم

         سهم من

         رخوت هم فاز شدن

         با تپش آینه ات

         شعله لحظه دلباختنت

         از نگه قاتل من

         سهم تو

         بو سه بر این

         مخمل گیسوی بلند

         رخ ز مستی زده

         تا پیچ و گذار کمرم

         سهم من

         لمس نگاهت

         گذر پیچک عشق

         دور این قامت من

         در پی تسخیر دلم

         سهم تو

        شعر تب غرق شدن

        آمدن فصل نیاز

        مردن از سوختن و

        زنده شدن در شب راز 

 

اونی که یار تو بود،

اونی که یار تو بود، 

 اگه غمخوار تو بود، 

 قلبش رو پس نمی داد  

دل به هر کس نمی داد، 

 دل می گفت مقدسه عشق اون برام بسه ، 

از نگاش نفهمیدم که دروغ وهوسه،  

غصه خوردن نداره ، 

گریه کردن نداره، 

 به یه قلب بی وفا دل سپردن نداره، 

 آخر قصه چی شد، 

 قلب اون مال کی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اون که از من پر گرفت چی می خواستیم وچی شد .

 اونی که مال تو بود  

اگه لایق تو بود 

 تورو تنها نمی ذاشت، 

 با خودت جا نمی ذاشت... 

 اونی که یار تو بود، 

 اگه غمخوار تو بود، 

 قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد.

آمد شبی

 

      آمد شبی دگر که دوباره رها شود 

      از فکر تو حس محبت و احساس

      آرام ترین شبی است که با تو ام ولی سکوت

      از من سکوت است و از تو یک سره سکوت

      میدانمت که به چه خوابی و زچه خواب رفته ای

      بادل چه راز ها که در این شب نگفته ای

      باری تو با هزار ناز خفته ای

      درشب چو زوزه ای  بی قرار نشته ام

      همرنگ شاد غنچه ای از تو شکفته ام

      سرد است هوای خانه چه بی صدا

      اما به گرمی صدای تو من گرم نشسته ام

به دنبال خدا

رفتم که به دنبال خدا بگردم. گفتم تا کوله ام از خدا پرنشود بر نمی گردم .

نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر خنده ای رو به درخت کرد و گفت:

چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که

بروی و بی رهاورد برگردی. کاش می دانستی که آنچه در جستجوی آنی همین جاست.

مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می داند پاهایش در گل است . او هیچ گاه

لذت جستجو را نخواهد یافت. شنید که درخت گفت: اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام

و سفرم را کسی نخواهد دید جز آنکه باید...........

مسافر رفت و کوله اش سنگین بود. هزار سال گذشت.........هزار سال پر پیچ و خم

هزار سال بالا و پست.

مسافر بازگشت....رنجور و ناامید.خدا را نیافته بود. به ابتدای جاده رسید. جاده ای که

روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزارساله و بالابلند و سبز کنار جاده بود.....

زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد اما درخت او را

می شناخت...

درخت گفت: سلام مسافر در کوله ات چه داری؟ مرا هم میهمان کن.

مسافر گفت: بالابلند تنومند شرمنده ام کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم.

درخت گفت: چه خوب! وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری اما آن روز که می رفتی

در کوله ات همه چیز داشتی . غرور بیشترینش بود که جاده آن را از تو گرفت. حالا در

کوله ات جا برای خدا هست .

و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پرشد و چشمهایش

از حیرت درخشیدو گفت:هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای و این همه یافته ای!

درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم.پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست!!!

 

انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را  نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در  آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش  پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی.

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.

و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از  هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید

 

انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را  نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در  آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش  پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی.

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.

و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از  هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید